عسل نازعسل ناز، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

عسل ناز مامان و بابا

عید

عسله مامان عیدت مبارککککککککککککککک باشه                                 فرشته من امسالم بدون تو سره سفره هفتسین با بابا رضا بودیم درسته که فیزیکی حضور نداشتی ولی توی قلب ما بودی وهمش به یادت بودم دختر قشنگم نمیدونم پا به این دنیا گذاشتی یا هنوز پیش خدایی یا توی بهشتی ولی هر جا که هستی برات ارزوی سلامتی میکنم واز خدا میخوام که نگهدارت باشه اخه تو یه هدیه ایی برای من و بابارضات ومیدونم خدا بهتریینو برام میفرسته از طرفی یه حسی دارم که بهم میگه خیلی بهت نزدیک شدم   &nb...
16 فروردين 1390

در استانه ساله جدید1390

دختره مامان بازم تلاشهای من برای به دست آوردنت بدون نتیجه موند درعین ناباوری دسته رد به سینه مامان وبابا زدن روزی که رفتم برای جلسه وگرفتن نامه شیرخوارگاه خلی راحت بهمون گفتن شما باید حالا حالاها توی نوبت باشین خدایا انگار دنیا روی سرم خراب شده بود وهیچ صدایی برام مفهوم نبود اخه اون روز دایی خسرو زن دائی مریم با ماشینه صفرشون با منو بابا رضا اومده بودن که بیایم به استقبالت ، دایی خسرو هم می خواست یه جوایی با پا قدمه تو استارت ماشینشو شروع کنه منم که از شبه قبلش کلی برات وسایل گذاشته بودم توی ساکت به عشقه خودت ولی هممون یه جورایی یخ کردیم با جواب بهزیستی در کل یه جورایی برام سخت بود واز همه بدتر انتظاری بود که خلافش ثابت شد وهمه رو چش...
28 اسفند 1389

خريد

    ديروز بعد از رفتن به خونه به همراه ماماني وبابارضا ودايي وزن دايي مريمت رفتيم كه كيف وسايل و خريداي اخر رو انجام بديم يه تاب خوشكل برات خريم كه روي بازي كني وهم صندلي غذا ميشه ويه روروئك عسله مامان اتاقت ديگه جا نداره همچيت كامل شده فقط تو رو كم داره قوربون اون نازت برم كه اينقدر داري با ناز مياي مامانييييي       قوربون اون لباسات بشم که همش زمستونیه گفتیم تا زمستون میای دیگه که نیومدی قالمون گذاشتی. وای شلوار تو خونه هاشو ببین اینم کشوی ملافه هاته نازنین مامان ظرف و ظروفشو ببین ...
22 اسفند 1389

اتاق دخترم

سلام قشنگه مامان امروز ميخوام از اتاقت از وسايلات برات بگم. همه چيزايي كه برات خريديم وبرات خريدن وفقط منتظر تو فرشته كوچولو هستن كه بياي ازشون استفاده كني. هرروز صبح كه از خواب بلد ميشم بايد اول برم توي اتاقه قشنگت ، بالاي تختت صدات كنم وباهات كلي حرف بزنم صدا خنديدنت توي گوشم ميپيچه وچشماي قشنگت كه زل زده به من وازم ميخواي كه بلندت كنم. الهي قربون اون چشمات برم كه ادمو رام ميكنه عزيزم.  اينم اتاقه عسلممممممممم جوننننننننننننن اينم وسايل بهداشتيته و....     اينم كيكه پوشكته اگه بدوني با چه عشقي برات درستش كردمممم...
15 اسفند 1389

نزديكتر شدم

بعد از كلي دوندگي بالخره روزه شورا رسيد و ساعت 9:30 روز يكشنبه 1389/12/10 رفتيم توي شوار، اونجا چند تا خانم بودن كه هر كدومشون كارشناسه يه چيزي بود يكي مدكار امور اجتماعي يكي كارشناسه مالي يكي امورديني واخلاقي ويكيشون روانشناس بود و.... هر كدوم هم سوالهاي مربوط به كاره خودشونو از ما ميپرسيدن نميدونم چرا ولي اون روز من خيلي احساس راحتي داشتم وبر خلاف انتظارم اصلاً استرس نداشتم خلاصه بعد از كلي سئول وجواب درباره من وبابا رضا وزندگيموم وميزان علاقه مون نسبت به هم جلسه به خوبي تموم شد يه جورايي احساس رضايت رو ميشد از صورت اونا حس كرد و من و بابا رضا خيلي خوشحال بوديم وقرار شد فرداش بريم جواب شورا رو بگيريم انگار همه چيز داشت اونجوري پ...
15 اسفند 1389

در چند قدمي

قشنگه مامان بعد از اينكه هي وعده هاي بيخودي به ما دادن ومنم يه جوريايي بيخيال شدم كه به اين زوديا تو براي هميشه كنار خودم داشته باشم و همه چيزو دست خدا سپرديم كه هرچي خدا بخواد همون ميشه، در عين ناباوري با استفاده از امتياز جانبازيه بابا اصغر (بابابزرگت) تونسيم قبل از ساله جديد بريم توي شورا . عصر روز يكشنبه با بابا رضا تماس گرفتن و گفتن روز سه شنبه بايد بريد شوراااااااااااا واي اونقدر خوشحال شده بودم كه باورم نميشد اصلاً توي پوست خودم نميگنجيدممممممممممم انگار روحم بزرگتر از وجودم شده بود ميخواستم پرواز كنم تا روز سه شنبه خيلي اميد داشتم و خوشحال بودم ولي خوب ته دلم يه جورايي نگران هم بودم كه نكنه دوباره وعده باشه و هزار...
10 اسفند 1389

دعا

امروز قبل از اينكه بيام برات از اين چند روزه گذشته بنوسم چشمم به يك دعاي خيلي قشنگ خورد كه دوست دارم هميشه اين دعا رو با خودت ضمضمه كني و بهش عمل كني وخدا هم توي انجامش ياريت كنه قشنگم. /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-prior...
16 بهمن 1389

خواب

امروز يه بارونه قشنگي ميباره كه آدم لذت ميبره جات خيلي توي اين هوا خاليه يا شايد من خيلي به وجودت نياز دارم نميدونم. ديروز زن دائي مريمت بهم زنگ زد ويه خوابه قشنگي از تو ديده بود خيلي خيلي قشنگ واي خدا جون يه صورت خوشكل وچشماي خوشكلتركلي با خوابش حال كردم، يك ساعت بعدش دائي مصطفي  زنگ زد گفت آجي يه خوابي ديدم اگه بدونيييييييييييييي خلاصه بعد از كلي كه دلمو اب انداخت برام تعريف كرد اونم تو رو مثله يه فرشته كوچولو ديده بود، وقتي اونم خوابشو برام تعريف كرد با خودم گفتم شايد واقعاً داره روزه موعود مياد خيلي خوشحال بودم تازه لحضه ايي كه براي بابا رضا هم تعريف كردم اونم با يه لبخنده رضايت داشت به حرفام گوش ميكرد وكلي ذوق كرده ب...
11 بهمن 1389

تولد مامان

سلام قشنگ ماماني 29 تولدم بود عزيزم خيلي خوشحال بودم ميدوني چرا؟؟؟ آخه همه برام دعا ميكردن انشاالله ساله ديگه با عسل نازت تولد بگيري ماماني جات خيلي خيلي خيلي خالي بود واي خدا جون اگه اون روز برسه دختر خوشگلممممممممممممم. بازم باباي مهربون طبق معموله هميشه منو سورپيراز كرد، قوربونش برم اگه بدوني چقدر مهربونه چقدر ماهه خوش به حالت كه باباي به اين مهربوني داري. خدا ميدونه براي تو ميخواد چيكار كنه واييييييييييييييييييييي جونمييييييييييييييييييييييييييي بابا بابابابابابابابابا باباباباباباباباباي مهربون. عسل ناز مامان اگه بدوني چقدر بابا رضات مهربونه باورت  نميشه هميشه آدمو سورپيرايز ميكنه ...
2 بهمن 1389