عسل نازعسل ناز، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

عسل ناز مامان و بابا

بی تابی

عسل نازه مامانی دیروز حسابی مامانتو کلافه کرده بودی هر چند کلافه شدن اگه قرار از طرفه تو باشه با جونو دل میپذیرمش اگه اشتباه نکنم خدا میخواد قشنگترین صدفای دنیا رو به تو هدیه بده که بتونی مثل بقیه ادما از همه نعمتای خدا بهره ببری........آره عزیزم داری دندون در میاری  تو که همین جوری توی شرایط عادی همش دستت تا مچ توی دهنت بود ولی حالا دیگه حسابی و با حرص این کارو انجام میدی قوربونه اون ملچ و ملوچچچچچچچچچچچچی که  میکنی برم من  عزیزم  شیرم که درست نمیخوری خلاصه امروز منو از کارو زندگی انداختی چون همش باید حواسم به تو میبود چون هر چی دمه دستت بود میکردی توی دهنت   خلاصه...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

دختره قشنگه مامانی اخره هفته گذشته من وتو وبابا رضای مهربون به همراه مامانی مهین وبابا یی رفتیم شمال واولین مسافرته شما همه به شمال ختم شد . جایی که بابا رضات عاشقشه البته یه جورایی اولین ورودت به خانواده هم بود همه اونایی که دوست داشتن ببیننت و منتظر تو بودن که به خونه هاشون بری و ما استارتشو زدیم  و تقریبا خونه همه رفتیم (خاله فاطی،دایی اسی مامانبزرگ،دایی مهرداد و عمو اکبر) و خلاصه اینکه همه عروسکه ما رو دیدن این فرشته وصف نشدنی که فقط خدا میدونه که چقدر برای من مثله یک فرشته واقعی میمونه. برگردیم به مسافرتمون خیلی خیلی به ما خوش گذشت هوای خوب فضای خوب و همه چیزای خوب وقشنگ خدا کنار همه گذاشته شده بودن وحضور تو در کنار...
19 خرداد 1390

چهار ماهگی

عزیز دله مامان بعد از کلی سختی کشیدن بالاخره دختره قشنگم ،چراغه روشنایی خونم ، اسمونه ابی زندگیم، امید بقای زندگیه من وبابا رضا اومد و رنگ بود قشنگی به زندگیه ما دادی همه خوانواده عاشقت شدن و مهره قشنگت به دله همه نشسته و با خندهای شیرینت ددله همه رو میبری خصوصاً من و بابا رضات که با یه لبخند زیبای تو همه خستگی از تنمون در میره ارزو میکنم همیشه خنده رو باشی عزیزم وهاله غم به صورت قشنگت نشینه جیگره اون خندت برم من
8 خرداد 1390
1