اولین عید دیدنی
سلام مامانی
بعد از یه مسافرت طولانی خستگی سفر تصمیم گرفتم روز پنجشنبه حسابی استراحت کنم که بتونم به کارای عقب افتادم برسم اخه من که در طول هفته وقت نمی کنم به کارام برسم
و باید از روزهای تعطیل استفاده کنم برنامه این هفته من هم که جابجایی لباسها ووسایلی بود که با خودم برده بودم شمال وایییییییییییییی چقدر زیادن
خلاصه با خیال راحت تا ساعت 12 خوابیدم اخه بابا رضا بر خلاف هر پنجشنبه که خونه هست وکمک حاله منه این هفته اونم کار داشت ونبود وقتی از خواب بیدار شدم و به بابا رضا زنگ زدم که اعلام بیداری کنم گفت برای شام
مامان زهرا وعمه لیلا وعمه فرح وعمه سهیلاو عمه مهسا به همراه دختر عمه ها وشوهر عمه هات میخوان بیان خونه ما نمیدونستم باید از کجا شروع کنم با این همه کار عقب افتاده ایی که داشتم به هر حال با کمک مامانی مهین همه کارارو تا قبل از اومندن مهمونا انجام دادم.
وقتی که اومدن همشون رفتن توی اتاقه تو وهمه وسایلتو دیدن وکلی وذوق کردن وآرزوی اومدنت تو رو میکردن ودعا میکردن که هر چه زودتر بیای و همه اون تزئینات واتاقوو...همه رو بهم بزنی واین تنها زمانی بود که من هم دوست دارم اون روزها رو ببینم .
دختر عمه کوچیکه غزلی هم برات یه خرس صورتی خوشکل اورده بود خیلی ناز بود و همرنگ وسایله اتاقت بود
طنازی هم یه عروسک خوشکل و ناز
همه منتظره تو هستن زوده زود باید بیای
بازم مواظبه خودت باشیا مامانی من که نمیدونم الان در چه حالی ولی دوست دارم زوده زود توی بغلم بگیرمت و با نفسهای تو منم نفس بکشم وبا ارامشت ارامش بگیرم و از خدا می خوام که حالا من در کنارت نیستم کسی باشه که بتونه مرحمی برای اون دله کوچیکت باشه با دردات درد بکشه و با اشکت اشک بریزه درست مثله این شکلکی که اینجاست